حالا که دست به سرم کردی
غزل غزل از دامانم فرو ریخت
ودراین برهوت گم شد
واژه هایی را که تمام به نام تو خطبه خوانده بودم.
باید عینک های ته استکانی پدر بزرگ را بردارم
میدانم
این روزها
هنوز ها
باید دنبال تو بگردم
تو آن ستاره ی دنباله داری که چهل سال یکبار
به اشتباه از اینجا گذر می کند
وقتی که آمدی
آفتاب گردان ها ساعت شان را با چشمان تو تنظیم کردند
وحالا جاده ها به تو ختم می شوند
ومن هنوزبا کفشدوزک ها به بهبود زمین فکر می کنم
راستی
اینجا
هنوز حال ما تعریفی ندارد
شاعر فقط همیشه می میرد.
نظرات شما عزیزان:
|